چه چیزی تمام می شود؟ چه چیزی نو می شود؟ واقعا چه مسئله ی پیچیده ای. اما چرا وانمود می کنیم چیزی را جشن گرفته ایم؟ و چرا وانمود می کنیم سال نو می شود؟
از امتداد زمان که خسته می شویم، زمان را برش می دهیم و به خودمان اطمینان می دهیم که زمان اکنون، تمام می شود و زمان دیگری آغاز می گردد. به خودمان اطمینان می دهیم که وارد فضای جدیدی شده ایم. شاید می خواهیم گرد ملال و رنج تکرار را از خود برانیم. روحهای کدر که در روزها و شبهای مکرر در هم پیچیده شده اند و رنج ملال را بر دوش می کشند، خود را به تمام شدن و نو شدن سال، دلخوش می کنند. نوروز، فریب خوشایندی است که خلق شده است تا لبخند زنان از کنار تکرارهای بیرحم و کشنده بگذریم. چه کسی معتقد است و چرا معتقد است که تکرار مکررات را باید نو شدن تلقی کرد؟ امروزمان شبیه دیروز و دیروزهای ما شبیه همه ی روزهای سپری شده ی خاکستری یک عمر طولانی، طی طریق یک نواخت و دور زدنهای بیحاصل. وقتی بر روی دایره راه می رویم، هم راه می رویم هم راه نمی رویم. از مبدا دور می شویم و هم به مبدا نزدیک می شویم. مقصد و مبدا به نحو پارادکسیکال، در هم تنیده شده است. خط بسته، یعنی چرخیدن به دور خود و قدم زدن در جاده ی تکرار و تکرار. دویدن در خط بسته یعنی رسیدن به همان جایی که از آن جا شروع کرده بودیم. سرگیجههای ملال آور زندگی، بیحوصلگیهای خسته کننده، احساس در بن بست بودن و از دست رفتن معنا، نشان از کهنگیهای دل آزار و تکرار بودن هایی است که ردای دیروز و دیروزهای پیشین را بر تن دارد. .
در انتهای سال و در آمدن اسفند، لذتی تلخ و حزن دل انگیزی تجربه می شود. از آن رو که در درگاه سال جدیدی هستیم و دوباره از نو شروع می کنیم، شاد می شویم. اسفند، آغازی دل انگیز را نوید می دهد. همین که هستیم و دوباره خواهیم بود و سال نو را خواهیم دید، مسرت بخش است. چنین حسی از خواهش برای جاودانگی برمی خیزد. من هستم و خواهم بود. دست کم سال جدید را خواهم دید. آن دلهره هایی که مرا به پایان می برد، لحظاتی دست از سرم می برمی دارند. من اینک دروازه ی سال جدید را فتح می کنم.
آنان که مشتاق زیستن اند با کاروان زمان به پیش می روند و سوار بر دوش هفتهها و ماهها تا اینجا رانده اند. در می یابند که هستند و می زیند و قرار است بر همین کاروان بمانند و به ملاقات سال نو بروند. چشم انداز آیندهای که در آن هستند، شادشان می کند و لذتی پنهانی را تجربه می کنند. اسفند، ما را به سال نو معرفی می کند و دست مان را در دستانش می نهد. شادی سال نو چیزی نیست جز این که من هنوز هستم و دارم زندگی می کنم. چیزی نیست جز این که مغرورانه پای بر زمین بکوبم و بودن خود را اعلام کنم.
اما اسفند چونان سکه، دو رو دارد. روی اول، شادي زیستن است و روی دیگر سکه ی اسفند، حزنی عمیق از دو واقعیت تلخ به همراه دارد. یکی این که داریم به پایان خویش نزدیک می شویم و دو دیگر آن که ظرف بودنمان را تهی می یابیم. ترس رفتن و حزن بیحاصلی. این دو، گریبان آدمی را می گیرد و آدمی را به تامل و سکوتی ژرف می برد. بیهودگی، یعنی من آن گونه که باید نزیسته ام. آن هنگام که به روزها و ماههای رفته از دستم می نگرم در می یابم، ظرف زیستنم تهی از معنا است. بیهودگی، احساس درونی است که از وارسي کردن گذشته در من حاصل می آید. ارزیابی از خویش و سنجش شیوه ی بودن و زیستن، مرا به حس بیهودگی می کشاند. با خودم زمزمه می کنم: زندگیام به بیحاصلی گذشته است. بیهوده بوده است زیرا لحظه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روزها، هفته ها، ماههای امسال را مصرف نکردهام و زمین زیستن را بیحاصل رها کردهام و آنان را به باد داده ام. نظاره گر طوفانی بودهام که زیستن را با خود می برده است و من کاری نکرده ام. بیهودگی، یعنی اندوه زمان هایی را که نزیسته ام. اندوه زمان هایی است که از کفم رفته اند و چیزی برجای ننهاده اند.
آنان که حس بیهودگی را در خود و با خود حمل نمی کنند، دو دسته اند. اول، کسانی که گذشته ی خود را پر و پیمان می بینند. اینان حس می کنند، چیزی از دست نداده اند و آن گونه که باید، زیسته اند. کسانی دیگر، که به خویش آگاهی ندارند و خود را در ترازوی سنجش و ارزیابی ننهاده اند. روزگار به بیهودگی می گذرانند اما به بیهودگیشان آگاهی ندارند. حسرت و غم بیهودگی از آن کسانی است که اولا به گذشته ی خود می نگرند و خویش را می سنجند و ثانیا دستانشان را تهی می بینند. احساس می کنند خانه بر باد بنیان کرده اند.
وقتی پایانی نیست، مگر آغازی ممکن هست؟ تا پایانی نباشد، در انتظار کدام آغاز باید بود؟ زندگی بر خطی ممتد، همان تکرار بیهودهای است که در آن، نه هیچ چیز آغاز و نه هیچ چیز تمام می شود. تکرار ملال انگیز روزها و سال ها، چیزی جز مردن پنهانی نیست. روزها و سالهای خاکستری، از پی هم می آیند و می روند و ما خوشحال از آن که سال، نو می شود. سال، نو می شود، اما نو شدن سال به ما چه ارتباطی دارد؟ طبیعت، از خواب زمستانه برمی خیزد، برخواستن طبیعت از خواب، چه دخلی به خواب طولانی ما دارد؟ درختان، به کنایه می گویند: دوباره زاده شدیم و سبز گشتیم، ما شکوفه کردیم، و با اشاره می پرسند: ما چنین شدیم، شما چه کردید؟ کدام آغاز را شروع کردید؟ و ما در پاسخ به چنین پرسشی مهیب و عمیق و جدی، و در واکنش به بهار طبیعت، کفش و لباس نو می خریم و به تن می کنیم تا نشان دهیم ما هم نو شده ایم و در برابر این پرسش مقدر در نمانیم. بگوییم ما هم جامه ی نو به تن کرده ایم، ما نیز نو شده ایم. اما رخت و پوشاک نو کجا و جانی شکوفا و جهانی سرسبز کجا؟
نوشدن سال را وانهیم و اندکی در کهنه شدن و بطالت روزگار خویش تامل کنیم. بیندیشیم که چرا هیچ چیز در ما آغاز نمی شود. بیندیشیم در کدامین بن بست در جا می زنیم که هیچ چیز شروع نمی گردد. برون را بگذاریم و درون را بنگریم. چشم به خرابه ی درون بدوزیم که چرا چنین ویران است که ترنم هیچ بارانی و نسیم هیچ آوازی به گوش نمی رسد. روزگار بسر می بریم در انقیاد و تاریکی، در پیروی و تبعیت از آن چه پيشينيان كرده اندو يا بیشینه ی مردمان از آن دنباله روی می کنند. کالای خود را از بازار توده وار فرهنگی فرودست تهیه می کنیم و از این رو است که زندگی بیپرسش و زیستنی بیفروغ داریم. ما تکرار یکدیگریم. تکرار و تکرار و تکرارهای بیانتها. رونوشتی از دیگران و زندگی نسخه بردای شده از زندگی دیگران. ما خودمان نیستیم. "ای کاش که جان، زمان و آسودگی آن را می یافت که دمی بزند و در خود فرو رود.... هیچ کس از آنِ خویشتن نیست، هر کس به پاسِ دیگری خود را هزینه می کند. آن یک، سرسپرده ی این است. این یک، سرسپرده ی آن. هیچ یک سرسپرده ی خویشتن نیست."
هیچ از خود پرسیده ایم که سال نو می شود، اما چرا من نو نمی شوم؟ طبیعت آغاز می کند، چرا در من هیچ چیز آغاز نمی گردد؟ طبیعت، بارها زاده می شود، در این میان چرا من یکبار زاده ام؟ دریابیم ضرباهنگ تکرار سالهای از دست رفته، از چیست؟ ما که حتی از دوبار شنیدن سخن حکمت آمیز گریزانیم، چرا با مکررات دل آزار و نافرجام، خو کرده ایم و هیچ احساس دلزدگی و دل خستگی نمی کنیم. مولانا از این رکود و تکرار بیحاصل و انجماد شکایت می کند و می سراید:
نه ز جان، یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبز پوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعه ی ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین کُه را بکلی بر کنند (مثنوی معنوی، دفتر دوم)
راز جشن نوروز، در نو شدن سال نیست، بلکه نو شدن، همان غلبه یافتن بر تکرار ملال آور زندگی است. بیرون جهیدن از چرخه ی تهوع آور و بیثمری است که گرفتارش شده ایم. نو شدن، صفت سال و روز و هر چیز دیگری نمی تواند باشد. باور دارم که نو شدن، صفت انسان است و بس. این آدمی است که می تواند نو شود و جهاناش را نو کند. نو شدن، وقتی است که چون باغبان، خستگی ناپذیر، بوستان وجود خویش را از خارهای مزاحم و آزاردهنده تهی كنيم . نو شدن، بر کشیدن شعله ی آگاهی و فروزان تر شدن نور اخلاق و خرد آدمی است. نو شدن، پیراستن خود از سیاهیها و آراستن وجود به روشناییهای دل افروز است. نوروز، یادآور این است که می توان و باید نو شد.
جشن نوروز، دست کم یک بار ما را با موضوع نو شدن مواجه می سازد. روند عادی زندگی را متوقف می کند و اندیشه را به سمت و سوی دوباره زاده شدن می برد. سال، نو نمی شود، اما تلنگری به آدمی می زند که نکند باورها و رفتارها، نیاز به نو شدن داشته باشند. از این رو است که نو شدن هر کسی با دیگری متفاوت است. عید هر کس، عید خود اوست. ممکن است شخصی در سراسر عمر خود، حتی برای یک بار هم عید نداشته باشد. زیرا او در همان زادن نخست خود درجا زده باشد. یک بار، زاده شده است و یک بار هم می میرد. زادن و مردنی زیستی و طبیعی، همان گونه که سایر موجودات، گله وار می آیند و می روند. کسانی هم هستند که با هر نفس نو می شوند. زادنهای مکرر، تولدهای متوالی. عید هر کس، همان تولدهای اوست. به تعبیر دیگر، هر شخص، به همان اندازه عید خواهد داشت که متولد و نو می شود. این گروه با نو شدن انفسی درگیرند. وقتی جمعیت انبوه سرگرم نو شدن آفاقند، اینان نو شدن جانشان را عید می گیرند. آنان که ناتوانند از این که درونشان را نو کنند به نو شدنهای بیرونی می نگرند و منتظرند تا دگرگونی را بر چهره ی طبیعت ببینند.
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخرای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبز پوشان میشود
نه صدای بانگ مشتاقی درو
نه صفای جرعهی ساقی درو
(مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۳۳)
طبیعت اولین و بزرگترین آموزگار آدمی، می آموزد که می توان و باید از رخوت و خمارآلودگی بیرون آمد و جانی دوباره گرفت. شکوفه کرد و جهان را زیباتر ساخت. آن کس که جانش شکوفه می دهد و گل می کند و بوستانی سرسبز و زیبا می آفریند همگام و هماهنگ با هستی گام می زند. اگر عیدی هست، همانا عید شکوفه دادن جانهای زیبا است.
طبیعت هر ساله فریاد می زند و در فریادش که هیچ به گوش خاموشان نرسد، دست کم پنج پیام دارد. پیام هایی دیر آشنا که همگان با آن مواجه می شوند. اما از فرط پیدایی، پنهان است. همه، اینها را شنیده ایم اما کسانی اندک، بدان آگاه می شوند. اما آن پنج پیام کدام است؟:
پیام اول آن که؛ باید از نو آغاز کرد. هر ساله پیامش را تکرار می کند: اکنون را وانهید و بگذارید تمام شود و راهی نو آغار کنید. رکود، راه به اضمحلال و شکست دارد، باید از بیهودگی روزمرگی بیرون بیایید و در رودخانه ی زمان، به پیش رانید و از نو زاده شوید.
دو دیگر پیامش این است که: چشمه ی جوشان، سبزپوشی، بانگ مشتاقی و جرعه ی ساقی را نه از برون که از درون خویش باید جستجو کرد. هر چه هست در درون توست. در خود جستجو کن، همچون درخت سرو و بوتههای گل، در خود و از خود سبز شو. به تعبیر حافظی:
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
تمنای از بیگانه را مقدمهای است و آن؛ بیگانگی با خویش است. آن کس که خویش¬آشنا و خویش¬سازگار است، از بیگانه طلب نکند. دست خواهش پیش هیچ کس نبرد و جز به شکوفایی سرزمین خویش در انتظار موعودی ننشیند. پاس خویش بدارد و به عمارت درون مشغول گردد.
سدیگر آن که، زمان از دست خواهد شد. ما میرندگان، سقف زندگی را بر ستون نا استوار و لرزان و ناپایدار جهان زده ایم. هم چون روز و ماه و سال که تمام می شود ما نیز روزگار ناپایدار و محدود را به انتها خواهیم برد
چهارم پیامش این است که روزگار، به بیحاصلی و بیثمری نباید از دست داد. هر ساله شکوفایی و سبزی و پرباری را باید به نمایش گذاشت. پیامش این است که زمان را به بیهودگی به هدر ندهید. می توان شکوفا شد. می توان و باید از نو آغاز کرد.
و در نهایت، پنجم پیام نو شدن سال و در آمدن بهار طبیعت این است که: بیثمر زیستن، ارزش زیستن ندارد. هم چنان که شکوفهها و درختان بر زیباییهای این عالم می افزایند، هم چنان که بر این عالم چیزی می افزایند، ما آدمیان نیز بر زیباییها بیفزاییم. اگر از عالم مصرف می کنیم و از آن می کاهیم، چیزی بر آن بیفزاییم. در شادابی و طراوت پیرامون خویش اهتمام ورزیم.
تولد دوباره یعنی فراتر رفتن از عقاید دیگران، یعنی فرو نهادن ارزیابیهای عاریتی، بر پای خود ایستادن و بر پای خود زیستن. و این یعنی خودبسنده بودن و خود سامانی. "کارِ انسان در زندگی ، به دنیا آوردنِ خویشتن است تا آن کسی شود که تواناییاش را دارد و جایی را پر کند که هیچ کسِ دیگر توانِ پر کردنِ آن را ندارد. در این مسیر باید همگام و همراه با آموزگارِ طبیعت، صبر و شکیبایی را آموخت. صبوری بسیار بیش تر از یک فضیلت است ، رازِ طبیعت در رشد و شکوفایی بذرها و گیاهان و بالندگیِ جنینِ جانداران صبوری است." آنان که دوبارزادگان و چند بار زادگانند، بیش از همگان به "حقیقت"، "نیکی" و "زیبایی" حساس اند. شفقت ورزی و مدارا (در مقام عمل) و جستجوگری و طلب حقیقت (در مقام نظر) ویژگی بارز اینان است.
برای نوزایی، لازم است، جویندگی حقیقت را هیچ از دست ندهیم، پروانه وار بر گرد گلهای معرفت بچرخیم و خود را از هیچ حکمتی محروم نکنیم. لازم است کنش بیخواهش را در خود تقویت نماییم. هم چون درختان، سایهای شویم بر رهگذران خسته و از نام و آیینشان نپرسیم. همچون جویباران، آبی شویم بر لبان تشنه، بیهیچ شرط و اما و اگری. همچون آسمان آبی، همچون شکوفه ها، همچون دشتهای سبز و هم چون نسیم خنک بهاری، جهان دیگران را با شفقت ورزی بیچشمداشت، زیباتر و شاد تر کنیم و از سنگینی اندوهشان بکاهیم تا شاید لبخند بر صورتشان بنشیند. برای نوزایی و دوباره شکوفا شدن، در کلاس درس طبیعت حاضر شویم، بنشینیم و درس بیاموزیم.
این همان عید درون یا عید انفسی است. بهار آفاقی را می توان درسی برای بهار انفسی گرفت و نو شدن برون را اشارهای برای نو شدن درون و تولدی دوباره تلقی کرد. همراه بهار طبیعت به بهار جان خویش همت ورزیم و جهان درون را خرم و سبز کنیم.
نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.